سخره‌گی




   این یادداشت را هفت هشت سال پیش، وقتی دانشگاه تهران تحصیل می‌کردم، نوشته‌ام و چون دیدم خوش فرمایشاتی کرده‌ایم، آن را، بدون ویرایش، همینجا می‌آوریم.
 
   يادمه از دوران کودکی تلوزيون خيلی مهم بود. هروقت تصوير کسی از آشناهامون رو توی تلوزيون نشون ميدادن تا چند روز و هفته نقل مجالس فاميل بود. اگه کسی از آشناها قرار بود توی تلوزيون يه صحبتی بکنه، به ديدهٔ تحسين و تمجيد بهش نگاه می‌شد. همينطور يادمه که از منبر (ببخشيد، تريبون!) معلمی، از همون دوران بچه‌گی به اينطرف، هرچی برامون می‌گفتند تقريباْ بدون چون و چرا می‌پذيرفتيم. معلم برامون يک اتوريته، يک مرجع معتبر بی‌خطا بود. حتی توی دوران دبيرستان. وقتی هم که به دانشگاه اومديم، با اون اسم دهن‌پرکنی که دانشگاه و مخصوصاْ کلمهٔ "استــاد" داره، اين اتوريته‌گی و اعتبار رو برای "استـاد دانشگاه" قائل شديم و خيلی بندرت کسی پيدا می‌شد که به سخنانی که از تريبون (نه منبر!) گفته می‌شه شک کنه و قبل از پذيرش، حداقل روش تأملی بکنه. الآن هم که بدورهٔ ارشد پا گذاشتيم هنوز همون نگاه دورهٔ کودکی و خامی وجود داره. شايد بگی هستند خيلی از دانشجوها که بعضی از حرفهای اساتيد رو نقد می‌کنند، و درست هم ميگی اما منظور پانويس امور دانشی و اطلاعاتی نيست. مثلاْ فلان استاد ميگه نظر فلان مکتب يا فلان دين‌شناس يا فلان فيلسوف و متکلم درباره فلان چيز اينه، و دانشجويی نقد می‌کنه که نه، اينطور نيست و اونطوره. بله، اينجور نقد‌ها هست. اما منظور چنين چيزی نيست بلکه منظور اموری هستند که به تجربه مربوط می‌شن.

   فلان استاد می‌گويد نظر مثلاْ دورکيم دربارهٔ خدا چنين است، نظر اريک فروم چنان است، نظر مارت چنون است و ... . توی اينجور موارد، اگه يه کمی هم آدم مطالعه داشته باشه، می‌توان براحتی شروع به يک بحث فاضلانه و عالمانه کرد که "نه، فروم چنين نمی‌گويد و چنان می‌گويد، مارت آنطور می‌گويد. فلانی و بهمانی آنطور می‌گويند" و ... . سخن بر سر اينطور بحث‌ها نيست(که البته تا حالا پانويس نفهميده اين بحث‌ها اساساْ چه فايده‌ای دارند! صرف حفظ اسامی و نظرات ديگران و دربارهٔ اونها حرف زدن). سخن بر سر اون حرفهايی هست که بنوعی، جهان‌بينی ارائه می‌کنند و از طريق تريبون مذکور بعنوان نوعی نگاه مطرح می‌شوند و بخاطر همون اتوريته‌ای هم که تريبون "استــاد"ی داره، براحتی مورد پذيرش قرار می‌گيرند.

   "بيائيم خدا را اينطور ببينيم"، یـا "من خدا را اينطور می‌بينم"، صحبتی بود که در حاشيه يکی از کلاسهای هفتهٔ گذشته مطرح شد و چنانکه پانويس ديد، بسيار بيشتر از مطالب درسی مورد توجه دوستان قرار گرفته بود و حتی از زبان يکی از دوستان شنيد که "استاد فلان، مطالب خارج از درسشون بهتر از مطالب درسی‌شون هست!". شوق شرکت در بحث و توجه و علاقه دوستان به اين موضوع انکارناپذير بود.

   آيا تابحال نشسته‌ايم با خود تأمل کنيم و ببينيم واقعاْ چه سودی در اينست که کسی برای ما بگويد خدا چنين است و چنان است؟ اصولاْ در اينکه ديگری برای من بگويد خدا اينطور است چه فايده‌ای برای من هست؟ آيا جز اينست که يک تصویــر ذهنی، يک سری اطلاعات، به حافظهٔ من اضافه شده است؟ (تازه اينکه خود کلمهٔ "خدا" کلمه‌ای مبهم است هم بکنار. - مثل کلمهٔ "عشق".) از دوران کودکی، دوران خامـی ذهن، به اينطرف از طرف محيط يعنی خانواده، دبستان، مدرسه، دبيرستان، دانشگاه، دوستان، جامعه، تلوزيون و ... دائماْ چيزهایی، اطلاعاتی دربارهٔ "خدا" به ما داده شده و ما آن چيزها را تا الآن بصورت تصـاویـری ذهنی در حافظه‌مان ثبت کرده‌ايم و وقتی کلمهٔ "خدا" را می‌شنويم ذهنمان خود بخود و سريع آن تصـاویـر را (که چقدر هم زيادند!) جلو می‌آورد و ما به برآيند اين تصاوير می‌گوييم "خدا". (به ذهن خودت توجه کن ببين اينها که گفته ميشه درسته يا نه.) در صورتيکه تصوير ذهنی از يک چيز، خود آن چيز نيست. هست؟ -- ما کلمهٔ "درخت" را می‌شنويم، ذهنمان مفهوم يا همون تصویـر ذهنی از درخت را تداعی می‌کند(جلو می‌آورد)، حالا آيا اين تصوير ذهنی ما از درخت، خود درخت است؟ مسلماْ نه. خود درخت اون چيزی هست که در عالم بيرون از ذهن ما بصورت يک چيز فيزيکی وجود داره. وقتی تصوير ذهنی از درخت به ذهنمان می‌آيد خود درخت که در ذهنمان نيست.

   اين در مورد تصاویـر ذهنی ما از "خدا" هم درسته. تصاويری که در قالب دانش و اطلاعات از دوران کودکی به اينطرف به ما داده‌اند. حالا برای کسی که برآيند اين تصاوير ذهنی يک چيز يا يک شخصيت زيبا و مهربان (ذهنی) باشه، "خدا" در نظرش خوب و مهربان است و برای کسی که برآيند اين تصاوير ذهنی يک شخصيت يا چيز آمر و سخت‌رو باشد، "خدا" در نظرش ترسناک و نامهربان است، اينطور نيست؟ (به ذهن و مکانيسم ذهن خودت توجه کن و ببين اينطور هست يا نيست. به اطلاعاتت مراجعه نکن.)
 
   حالا وقتی کسی می‌گويد خدا چنين است و چنان است و بيائيم خدا را اينطور يا آنطور بنگريم يا ننگريم، آیـا غير از اينست که دارد تصاويری (ولو زيبا و دل‌انگيز و جديد) به ما می‌دهد؟ و آيا ما با پذيرش اين تصاوير جديد و افزودن آن بر تصاویـر قبلی يا جايگزين کردن آن بجای تصاوير قبلی، اين تصاوير جديد را بعنوان "خدا" نگرفته‌ايم؟ آیـا نمی‌توان گفت بحث دربارهٔ "خدا" چيزی جز فکر و تصويرپردازی نيست؟ آیـا خيال‌پردازی نيست؟ ( تصاوير ذهنی ما همان خيالات ما هستند، همان پندارهايمان.)

   اگر ذهن در جريان يادگيـری در بند انبار کردن اطلاعات نباشه، يک نوع آموختن وجود داره که فرد به اون مشعر نيست و اگه اطلاعاتی هم جمع ميکنه ناکارآمد و بی‌فايده نيست. و در عين اينکه اين اطلاعات در يادگيری بعدی‌اش تأثير داره، پابند و اسير اونها نيست. آموختن زنده و روان است. جهان‌بينی دادن، ايدئولوژی دادن به انسانها کار خردمندانه‌ای نيست. (پذيرشش هم همينطور.) درست اونه که اشاره‌ای بشه تا انسان خودش ببينه، خودش تجربه کنه.

                      خفته آن باشد که او از هر خيـال                 دارد اوميــد و کنـــد بــا او مقـال
                      تو ز چشم انگشت را بردار، هيـن                وانگهانی هرچه ميخواهی ببين
                      پيش چشمت داشتی شيشهٔ کبود            زان، کبودت جمله عالـم می‌نمـود

ما جلوی چشمامون شيشهٔ رنگی گرفته‌ايم (همون اطلاعات و دانش) و جهان رو هم به همون رنگ می‌بينيم. حالا بعضی‌ها ميگن بيا يه شيشه به رنگ زيبا بگير جلو چشمت! يا خودمون هر چند وقت يکبار اين شيشه رو عوض می‌کنيم و شيشه‌هايی برنگهای جديد می‌گيريم جلو چشممون، اسمش رو هم ميذاريم تکامل انديشه، پيشرفت انديشه، تحول و تغيير در انديشه و از اينجور چيزا. در صورتيکه آيا کار خردمندانه اين نيست که اصلاْ اين شيشهٔ انديشهٔ مزاحم رو دور بياندازيم؟

                      جمله خلقان سخرهٔ انديشه‌اند                 زين سبب خسته‌دل و غم‌پيشه‌اند

نميدونم بودا گفته يا کی، ميگه وقتی من اشاره می‌کنم بطرف ماه، تو بايد ماه رو ببينی نه دست من رو.